عالم فروتن...
گویند که زمانی در شهری دو عالم می زیستند . روزی یکی از دو عالم که بسیار پرمدعا بود کاسه گندمی بدست گرفت و بر جمعی وارد شد و گفت :
این کاسه گندم من هستم! ( از نظر علم و … ) و سپس دانه گندمی از آن برداشت و گفت : و این دانه گندم هم فلان عالم است!
و شروع کرد به تعریف از خود…
خبر به گوش آن عالم فرزانه رسید . فرمود به او بگوئید :
آن یک دانه گندم هم خودش است من هیچ نیستم..